شدم گمراه و سرگردان،میان این همه ادیان
میان این تعصبها،میان جنگ مذهبها!
یکی افکار زرتشتی،یکی افکار بودایی
یکی پیغمبرش مانی،یکی دینش مسلمانی
یکی در فکر تورات است، یکی هم هست نصرانی!
هزاران دین و مذهب هست، در این دنیای انسانی
خدا یکی… ولی… اما… هزاران فکر روحانی
رها کردیم خالق را گرفتاران ادیانیم!
تعصب چیست در مذهب؟! مگر نه این که انسانیم!
اگر روح خدا در ماست… خدا گر مفرد و تنهاست
ستیز پس برای چیست؟! برای خود پرستیهاست
من از عقرب نمیترسم، ولی از نیش میترسم
از آن گرگی که میپوشد، لباس میش میترسم
از آن جشنی که اعضای تنم دارند خوشحالم
ولی از اختلاف مغز و دل با ریش میترسم
هراسم جنگ بین شعله و کبریت و هیزم نیست
من از سوزاندن اندیشه در آتیش میترسم
تنم آزاد، اما اعتقادم سست بنیاد است
من از شلاق افکار تهی بر خویش میترسم
کلام آخر این شعر یک جمله و دیگر هیچ
که هم از نیش و میش و ریش وهم از خویش میترسم
شاعر:؟
پ.ن:
- قوه تخیل و قوه تصور. قبلا توی دنیای این دو قوه فقط قدم میزدم تا ذهنم باز بشه، الان دارم باهاش زندگیم رو ادامه میدم، دنیایی پر از خوبی، حتی همه بدیها رو توش قلم گرفتم. ابروهای کمونیت، کوه خضر، شب تا صبح بیداری،حرفهایی که تمومینداشت و هیچ قضاوتی پشتش نبود،...
- الان ارزش یه رابطه مثلا محکم شده یه کاسه سمنو 😑، واسه بعضیها یه کاسه برنج و...
- مشکل فقط گویا از حرف زدنمه، سکوت هم میکنم یه جور دیگه. تعریف میکنم که بگم اوضاع چه نابسامانه، نه که شروع کنی همه چیزی که رشته کردیم رو پنبه کنی، اینم سه نقطه...
- خیالی نیست دیگر دردهایم را نمیگویم، به روی دردهای کهنه ام تشدید بگذارید